جدول جو
جدول جو

معنی گول گردیدن - جستجوی لغت در جدول جو

گول گردیدن
(سُ خوَرْ / خُرْ دَ)
گول شدن. احمق شدن. احمق و ابله شدن، در بیت ذیل از مولوی، معنی وقت تلف کردن. بیهوده وقت گذراندن را می دهد:
کی نظارۀ اهل بخریدن بود
آن نظارۀ گول گردیدن بود.
مولوی
لغت نامه دهخدا
گول گردیدن
احمق شدن ابله گشتن
تصویری از گول گردیدن
تصویر گول گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(فُ شِ کَ تَ)
ول گشتن. هرزه گردی کردن. آواره بودن. بیکار بودن. دنبال کاری نرفتن
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ دَ)
شرمسار شدن. خجل شدن. شرمگین شدن. شرم کردن. سرافکنده شدن. خجلت زده شدن:
بسختی بنه، گفتش ای خواجه، دل
کس از صبر کردن نگردد خجل.
سعدی (بوستان).
مه روی بپوشاند خورشید خجل گردد
گر پرتو ز وی افتد بر طارم افلاکت.
سعدی.
چو قاضی بفکرت نویسدبحل
نگردد ز دستاربندان خجل.
سعدی (بوستان).
، کنایه از عهدۀامری بیرون نیامدن:
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون بعشق آیم خجل گردم از آن.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
تغییر یافتن حال. متغیر شدن حال. (غیاث) :
همین بسست که گردد زبان و حال بگردد
فصاحت سخن عشق صرف و نحو ندارد.
نعمت خان عالی
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ تَ)
فوت شدن، گذشتن و از دست رفتن فرصت:
فرصتی چون هست دل را کن تهی از اشک و آه
وقت چون گردید فوت از گریه و زاری چه سود؟
صائب.
رجوع به فوت، فوت شدن و فوت کردن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ نَدَ)
کور شدن. نابینا شدن: عمی، تعمی، کور گردیدن. (منتهی الارب). و رجوع به کور شدن و کور گشتن شود
لغت نامه دهخدا
(نُ / نِ / نَ دَ)
رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دوموی شدن: اکتهال، کهل گردیدن. (منتهی الارب). رجوع به اکتهال و کهل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ رِ ءَ / ءِ صِ کَ دَ)
دور شدن. دور گشتن. (یادداشت مؤلف). عران. انزیاح. زیوح. زیح. قصاء. قصاء. میط. میطان. طحو. نزح. نزوح. طلق. تنفل. اغراب، دور گردیدن از دیار خویش. شطوره. شطور. شطاره، دورگردیدن از مردمان به رغم ایشان. (منتهی الارب) :
که از فر و اورنگ او در جهان
بدی دور گشت آشکار ونهان.
فردوسی.
چو از سروبن دورگشت آفتاب
سر شهریار اندر آمد بخواب.
فردوسی.
رجوع به دور شدن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ دی دَ)
موم شدن، نرم شدن:
نگردد موم هرگز هیچ آهن
نگردد دوست هرگز هیچ دشمن.
(ویس و رامین).
چو لقمان دید کاندر دست داود
همی آهن به معجز موم گردد.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(سُ / سِ دَ / دِ شُ دَ)
گم گشتن. گم شدن. مفقود شدن
لغت نامه دهخدا
حرارت یافتن گرم شدن، مشغول شدن به پرداختن به: چو بشنید ماهوی بی آب و شرم برآن آسیابان سرش گشت گرم... یا گرم گشتن دل بکسی. بوی امیدوار شدن قوی دل گشتن بدو: دل پهلوانان بدو گرم گشت سر طوس نوذر بی آزرم گشت
فرهنگ لغت هوشیار
چرخ زدن دور زدن: چونکه گردی گرد سرگشته شوی خانه را گردنده بینی وان توی. (عطار)
فرهنگ لغت هوشیار
مفقود شدن، از راه خود به بیراهه افتادن: راستی موجب رضای خداست کس ندیدم که گم شد از ره راست. (گلستان)، ضایع شدن تباه گشتن، نابود گشتن، یا گم شو، دور شو از نظرم غایب شو، دشنامی است که بدان رفتن مخاطب را خواهند: دختره بی شرم برو گم شو میخواهی لک روی دخترم بگذاری ک
فرهنگ لغت هوشیار